












راز بقا: در پهنه داغ و وسیع دشتهای آفریقا، نسیمی آرام از میان علفزارها عبور میکند. سکوتی سنگین بر فضای سحرگاهی حاکم است...، اما ناگهان، در میان گلهای از زرافهها، زندگی جدیدی آغاز میشود.
مادر زرافه، با قامتی بلند و چشمهایی آرام، ایستاده است. او آماده است برای لحظهای که غریزه هزارانسالهاش را بیدار میکند. سپس، با یک حرکت ناگهانی... بچهزرافه، در حالتی نیمههوشیار، از شکم مادر به زمین میافتد. سقوطی به ارتفاع تقریباً دو متر. صدای برخوردش با خاک، خاموشی صبح را میشکند.
اما این سقوط، نه یک حادثه، بلکه نخستین درس بقاست.
بچه زرافه هنوز خیس است، با پاهایی دراز و ناتوان که به سختی در کنار هم جمع شدهاند. برای دقایقی فقط دراز میکشد. نفسهایش آهسته، اما پایدارند. مادرش خم نمیشود. او فقط نظارهگر است. چرا که در این سرزمین، ضعف یک دعوتنامه برای شکارچیان است.
چند دقیقهای نمیگذرد که مادر جلو میآید، با پوزهاش بچه را به آرامی هل میدهد. نه با خشونت، بلکه با اصراری مادرانه. او به فرزندش میگوید: «بلند شو... وقت زیادی نداریم. »
بچهزرافه تلاش میکند. پاهایش میلرزند، بدنش بارها به زمین برمیگردد. اما دوباره تلاش میکند... و دوباره... تا اینکه، پس از چند بار افتادن و بلند شدن، بالاخره موفق میشود روی پاهای لرزان خود بایستد.
درست در همان لحظه، مادر با زبان زبر خود او را لیس میزند. نه فقط برای تمیز کردن، بلکه برای تقویت پیوندی که تا پایان عمر ادامه خواهد داشت.
اکنون، زندگی آغاز شده است. در جهانی بیرحم، تنها قویها دوام میآورند؛ و این بچهزرافه، با نخستین گامهایش، به جهان میگوید که آماده است.