












راز بقا: تصور کنید نوزادی انسان در دل جنگل، دور از هر تماس انسانی، رها شود و خانوادهای از گرگها او را بپذیرند و بزرگ کنند. این تصویر برای بسیاری از ما یادآور داستانهای کودکانه مثل ماوگلی در «کتاب جنگل» یا افسانههای رومی درباره رومولوس و رموس است. اما آیا چنین اتفاقی در واقعیت ممکن است؟ اگر بله، نتیجه آن از نظر فیزیولوژی، روانشناسی و اجتماعی چه خواهد بود؟ در این مقاله از راز بقا، با نگاهی علمی و تحلیلی، به این پرسش پاسخ میدهیم.
به گزارش راز بقا، نخستین چالش برای نوزادی که بدون مادر انسانی و در کنار گرگها رها شده، تغذیه است. شیر هر گونه پستاندار، متناسب با نیازهای نوزاد همان گونه تنظیم شده است. شیر گرگها که گوشتخوار هستند، سرشار از چربی و پروتئین است و ترکیب آن با شیر انسان فرق اساسی دارد.
اگر نوزاد انسان فقط از شیر گرگ تغذیه کند، احتمال زیادی وجود دارد که به دلیل سنگینی بیشازحد شیر، به نارسایی کلیوی، سوءتغذیه یا اسهال شدید دچار شود. این مسأله میتواند طی چند روز یا هفته به مرگ نوزاد منجر شود، مگر اینکه گرگ مادر به طرز معجزهآسایی مراقبت ویژهای از او کند یا نوزاد به منابع تغذیهای دیگری (مثلاً میوههای نرم یا گوشت جویدهشده) دسترسی پیدا کند. البته چنین شرایطی در طبیعت تقریباً ناممکن است.
گرگها حیواناتی بسیار اجتماعی هستند که رفتارهای پیچیدهای در ساختار گله دارند. اما پذیرش یک موجود بیگانه، حتی از گونه خودشان، همیشه با احتیاط و هراس همراه است. در شرایطی بسیار خاص، ممکن است مادهگرگی که تازه زایمان کرده، با غلبه بر حس غریزی دفاع یا شکار، نوزاد انسان را همچون توله خود فرض کند و با او رفتار مادرانه داشته باشد. اما این احتمال بسیار نادر و وابسته به تصادف، شرایط زیستی و خلقوخو است.
به گزارش راز بقا در بیشتر مواقع، یک نوزاد انسان بدون محافظ در کنار گرگها نهتنها پذیرفته نمیشود، بلکه ممکن است طعمهای آسان تلقی شود.
فرض کنیم نوزاد از مرحله شیرخوارگی جان سالم بهدر ببرد. اما بخش اصلی ماجرا تازه شروع میشود. مغز انسان، بهویژه در سالهای اولیه، برای رشد طبیعی نیاز به تحریکهای اجتماعی و زبانی دارد. بدون تماس انسانی، مغز کودک قادر به شکلگیری شبکههای عصبی مربوط به زبان، منطق، عاطفه و مهارتهای ارتباطی نخواهد بود.
کودکانی که در شرایط انزوا یا با حیوانات بزرگ شدهاند، معمولاً:
نمیتوانند صحبت کردن را یاد بگیرند.
رفتارشان بیشتر به حیوانات شبیه است: چهار دستوپا حرکت میکنند، صداهای غریزی در میآورند، از تماس انسانی گریزاناند.
توانایی درک اجتماعی، همدلی یا تفکر انتزاعی در آنها تقریباً صفر است.
در قرن بیستم موارد محدودی از کودکان «وحشی» یا «غیرانسانپرور» ثبت شدهاند. مشهورترین آنها:
اوکسانا مالایا، دختری اوکراینی که از ۳ تا ۸ سالگی با سگها در طویله زندگی کرده بود. او واقواق میکرد، روی چهار دستوپا راه میرفت و حتی بعد از نجات، یادگیری زبان برایش بسیار دشوار بود.
کامالا و آمالا، دو دختر هندی که ادعا شد توسط گرگها بزرگ شدهاند. اما بررسیهای بعدی احتمال وجود ناتوانی ذهنی یا سوءرفتار شدید خانوادگی را مطرح کرد.
این نمونهها نشان میدهند که بدون تعامل انسانی، مغز انسان نمیتواند بهدرستی رشد کند و مهارتهای انسانی، برخلاف تصور، ذاتی نیستند بلکه اکتسابیاند.
به گزارش راز بقا اگر کودکی که با حیوانات بزرگ شده، در سن پایین (مثلاً قبل از ۵ سالگی) نجات پیدا کند، با درمانهای روانی، توانبخشی و آموزش طولانیمدت ممکن است بخشی از مهارتهای انسانی را یاد بگیرد. اما اگر این کودک تا نوجوانی یا بزرگسالی در آن وضعیت باقی بماند، معمولاً:
زبانآموزی برایش بسیار محدود یا غیرممکن خواهد بود.
مهارتهای شناختی پیشرفته مثل استدلال، آیندهنگری یا خودآگاهی انسانی را نخواهد داشت.
اغلب دچار آسیبهای روانی عمیق، اختلالات رفتاری و انزواطلبی است.
داستان کودکانی که با گرگها یا حیوانات جنگل زندگی میکنند، در افسانهها جذاب و الهامبخش است، اما در واقعیت، چنین سرنوشتی با مرگ زودهنگام یا اختلالات جبرانناپذیر همراه خواهد بود. انسان، بدون انسان، رشد نمیکند. مغز او برای زنده ماندن کافی است، اما برای «انسان بودن»، نیاز به عشق، زبان، تماس و آموزش دارد چیزهایی که هیچ گرگی، هرچقدر هم مهربان، نمیتواند جایگزینشان باشد.