












راز بقا: در دل جنگلهای مهگرفته مازندران، جایی که درختان در زمزمهی باد قصه میگویند و مه صبحگاهی پردهای از رمز و راز بر طبیعت میکشد، افسانهای قدیمی میان مردم روستای کندلوس زمزمه میشود. افسانهای دربارهی دختری تنها و پلنگی عاشق، که سالهاست دل مردمان این دیار را ربوده است.
به گزارش راز بقا، مینا، دختری یتیم بود. در کلبهای چوبی در دامنهی جنگل زندگی میکرد و هر روز برای جمعآوری هیزم به دل درختان سر به فلک کشیده میرفت. اما چیزی در چشمان مینا بود که او را از دیگران متمایز میکرد. چشمانی به رنگ یاقوت، قرمز و خیرهکننده. اهالی روستا از او میترسیدند. به او لقب «ورگچشم» داده بودند. میگفتند نگاهش مثل چشمهای گرگ است، جادویی دارد که نمیشود به آن خیره ماند.
اما مینا با همهی این بیمهریها، دل مهربانی داشت. تنها همدمش صدای خودش بود. در جنگل آواز میخواند، آرام و غمگین، چنان که برگها میلرزیدند و پرندهها در شاخهها خاموش میماندند تا صدایش را بشنوند.
یک شب مهتابی، پلنگی از کوه پایین آمد. گرسنه نبود، زخمی هم نبود. چیزی او را کشیده بود، چیزی غریزیتر از بقا. صدای آواز مینا را شنیده بود. همان شب از پشت بوتهها، او را تماشا کرد. روز بعد هم آمد؛ و بعدتر، شبها آرام به پنجرهی کلبهی چوبی میآمد و به آواز مینا گوش میداد.
با گذشت روزها، مینا هم حضور او را حس کرد. دیگر ازش نمیترسید. به پنجره نزدیک میشد، برایش آواز میخواند. گویی دلش با دل آن حیوان وحشی پیوند خورده بود. میان آن دو، سکوتی بود پر از حرفهای ناگفته.
برای مطالعه بیشتر بخوانید:
گرگ کفتار؛ موجودی عجیب الخلقه در لرستان با زوزه وهمآلود که حاصل جفتگیری گرگ و کفتار است
تپتپو: کابوس شبهای مردم بختیاری که یک مهره و گردنبند جادویی دارد
روزی دعوتی برای عروسی به مینا رسید. مراسم در روستای نیچکوه، آنسوی جنگل برگزار میشد. مینا برای نخستین بار تصمیم گرفت برود، شاید برای آنکه دلش کمی از تنهایی درآید. شب هنگام، با دلی مردد کلبه را ترک کرد.
پلنگ آن شب آمد، اما کلبه ساکت بود. صدایی نبود، نوری نبود. نگران شد. بوی مینا را گرفت و به دنبال آن، راهی نیچکوه شد. وقتی به نزدیکی خانهی عروسی رسید، صدای شادی و بوی آتش به مشامش خورد. خودش را به خانه رساند و پشت پنجرهای ایستاد؛ همانطور که همیشه میکرد. اما این بار چشمها او را دیدند.
مردم با دیدن پلنگی در جشن، وحشتزده شدند. کسی فریاد زد، کسی تیراندازی کرد. گلولهای پلنگ را زخمی کرد، اما او گریخت. آرام، خسته، زخمی و شاید با دلی شکسته، به اعماق جنگل برگشت. دیگر کسی او را ندید.
وقتی مینا به کلبه برگشت، دیگر خبری از پلنگ نبود. پنجره ساکت بود، شبها بیصدا. او آواز نمیخواند. گویی چیزی درونش مرده بود. سالها گذشت و مینا دیگر از خانهاش بیرون نیامد. مردم گفتند شبها، هنوز با صدایی آرام با کسی صحبت میکند. شاید با خودش. شاید با خاطرهی پلنگی که تنها شنید و رفت.
مینا هیچوقت ازدواج نکرد. تنها بود، اما دلش با آن حیوان ساکت پیوندی خورده بود که هیچ انسانی نفهمید. وقتی مرد، خانهاش همانطور ماند. هنوز هم اگر به کندلوس سفر کنید، میگویند آن کلبه نشانی از عشق است، عشقی خاموش و بیانتها.