کد خبر: ۳۶۹۰
22 ارديبهشت 1404
22:30

ملک جمشید و دختر دیو؛ ماجرای صدای مرموز در «کبیرکوه» ایلام و بدن سنگی دختر جوان چیست؟

ملک جمشید و دختر دیو؛ ماجرای صدای مرموز در «کبیرکوه» ایلام و بدن سنگی دختر جوان چیست؟
در دل باور‌های مردم ایلام، افسانه‌ای کهن از عشق میان ملک جمشید و دختری از نسل دیوان روایت می‌شود. داستانی رازآلود با ریشه‌هایی عمیق در فرهنگ عامه که از پیوند انسان با جهان فراطبیعی، خطر، عشق و تقدیر می‌گوید. روایت این افسانه، دریچه‌ای است به اسطوره‌های بومی و رمزآلود غرب ایران.

راز بقا: در فرهنگ عامه ایرانی، دیو‌ها موجوداتی تاریک، خطرناک و اغلب دشمن انسان هستند. آنها ساکن کوهستان‌ها، غار‌ها و سرزمین‌های دورافتاده‌اند و معمولاً با ویژگی‌هایی همچون بدن‌های عظیم، چشمانی آتشین و قدرتی فراطبیعی توصیف می‌شوند. در شاهنامه فردوسی، دیوان در تقابل مستقیم با پهلوانان و شاهان عدالت‌گستر قرار دارند و نماد جهل، ستم، و طبیعت رام‌نشده‌اند. 

به گزارش راز بقا، اما در فرهنگ محلی، به‌ویژه در مناطق غربی ایران همچون ایلام، دیو‌ها گاهی خویشاوند انسان، گاهی عاشق‌پیشه، و گاه حتی مظلوم و گرفتارند. یکی از مشهورترین داستان‌های ایلامی که ریشه‌ای ژرف در باور‌های مردم این دیار دارد، داستان «ملک جمشید و دیوزاده» است؛ روایتی که بین واقعیت و خیال، عشق و مرگ، انسان و هیولا در نوسان است.

کبیر کوه ایلام

افسانه‌ی ملک جمشید و دیوزاده

روزی روزگاری، در دل کوه‌های پرمه در منطقه‌ای که امروز به عنوان استان ایلام شناخته می‌شود، پادشاهی خردمند و عدالت‌پیشه به نام ملک جمشید فرمان می‌راند. او مردی بود دلیر با ریشی سفید و نگاهی که کوه را می‌شکافت. جمشید پادشاهی نبود که در کاخ بنشیند و فرمان بدهد؛ خودش با مردمش شکار می‌رفت، زمین می‌کاشت و دشمن را با شمشیر خودش پس می‌زد.

روزی از روزها، در یکی از شکارهایش، صدایی از میان درختان بلوط شنید. صدایی زنانه، پر از زاری. دنبال صدا رفت تا به چشمه‌ای رسید. کنار چشمه دختری نشسته بود با چشمانی سیاه‌تر از شب و موهایی، چون مه شبانگاهی. دختر که چشمش به جمشید افتاد، بلند شد و تعظیم کرد.

«ای ملک بزرگ، من اسیرم. مرا از بند رها کن». 

جمشید حیرت‌زده پرسید: «تو کیستی و چرا اینجا تنها؟»

دختر گفت: «من دختر دیوی هستم که در کوه‌های مرموز کبیرکوه زندگی می‌کند. پدرم مرا زندانی کرده، چون نمی‌خواهد با انسان‌ها بیامیزم. اما من سال‌هاست رؤیای آزادی و زندگی در دنیای آدمیان را دارم». 

ملک جمشید، دل‌باخته‌ی نگاه آن دختر شد. با شمشیرش زنجیر‌های نادیدنی‌اش را برید و او را با خود به قلعه‌اش برد. مردم که دختر را دیدند، زمزمه‌ها آغاز شد: «این دختر از نسل دیوان است. نگاهش خواب را از چشم می‌رباید. مبادا بلایی در راه باشد.».

اما ملک جمشید گوش به این هشدار‌ها نداد. در جشن باشکوهی با دختر ازدواج کرد و نام او را «ماه‌رو» گذاشت. شب‌ها در کنار ماه‌رو به قصه‌گویی می‌نشست و روز‌ها با او به دل طبیعت می‌زد. اما آرام‌آرام اتفاقات عجیبی رخ داد: گوسفندان ناپدید می‌شدند، چاه‌ها خشک می‌شدند، و کودکانی در خواب جیغ می‌زدند.

کبیر کوه ایلام

پیرزن نابینایی در روستا، با دست بر زمین کوبید و گفت: «دیو بازگشته. دخترش را پس می‌خواهد.»

ملک جمشید ابتدا باور نکرد. اما یک شب، صدایی از دل کوه‌ها آمد. صدایی زخمی و خشمگین:

«ای جمشید! دختر مرا دزدیدی، اکنون باید تاوان بدهی»!

صبح که شد، ماه‌رو ناپدید شده بود. جمشید، دل‌نگران و آشفته، با شمشیر و اسب راهی کبیرکوه شد. روز‌ها در دل غار‌ها و تنگه‌ها می‌گشت تا اینکه به دهانه غاری رسید که از آن بوی گوگرد و دود بیرون می‌آمد. درون غار، دیوی عظیم‌الجثه نشسته بود و ماه‌رو را در کناری به زنجیر بسته بود.

دیوزاده برخاست و گفت: «ای پدر، بس کن! من او را دوست دارم. من دیگر دیو نیستم». 

اما پدر، که عمری در نفرت از انسان زیسته بود، غرید: «تو فرزند منی، نه برده‌ی آدمیان»!

جمشید شمشیر کشید و جنگی سخت درگرفت. در نهایت، شمشیر جمشید بر قلب دیو نشست. اما با آخرین نفس، دیو لعنتی بر زبان آورد:

«نه تو، نه او، هرگز آرام نخواهید یافت». 

کبیر کوه ایلام

ماه‌رو، که گریه می‌کرد، ناگهان به خاک افتاد و تبدیل به سنگی سفید شد. جمشید، دل‌شکسته، پیکر سنگ‌شده‌ی او را به قلعه آورد و سال‌ها کنارش زیست تا روزی خود در کنار آن سنگ جان سپرد.

تکه ای سنگ به شکل انسان در دل کوه

از آن روز به بعد، مردم منطقه می‌گویند در شب‌های مه‌آلود، صدای زمزمه‌های ملک جمشید در دامنه‌های کبیرکوه شنیده می‌شود؛ و سنگ ماه‌رو هنوز هم آن‌جاست، کنار چشمه‌ای خشک، نشسته با چشمانی که انگار چیزی را انتظار می‌کشد.

برچسب ها :
فرهنگ و تمدن
خواندنی‌ها
ارسال نظر
علم و کیهان